فقط افسوس و بي نهايت افسوس

 

 

 

 

*

چه غروب جمعه نحس و جهنمي بود اين هفته...

در تمام اين مدت منتظر اين لحظه بودم... 

انگار شيطان فاتحانه ناقوس مرگ را بصدا در مي آورد...

صداي دهشتزاي آن در سراسر اين عالم حاكي ميپيچد...

و بانگ بر مي آورد كه اي انسانها آگاه باشيد كه ديگر عشق و محبت رسما در اين عالم خاكي به گور سپرده شد و همه را براي خاكسپاري آن دعوت ميكند...

لحظه موعود...

لحظه مرگ عشق...

لحظه پايان دوست داشتن...

لحظه دفن احساس...

در گورستان ابدي اين جهان فاني...

براستي اين انسان دوپا چه موجود ناشناخته و مرموزي است...

هر كس ادعا  ميكنه ميتونه يك انسان رو كاملا بشناسه زر مفت ميزنه و گوه زيادي ميخوره...

من معتقدم انسان رو حتي خود خدا هم نميتونه بشناسه كه خلقش كرده...

نميخوام بگم چي شده و داستانش رو تعريف كنم...

بذار اين عذاب وحشتناك فقط مثل خوره خودم رو ذره ذره بخوره و نابود كنه...

سزاوار اين همه عذاب بودم يا نه؟؟؟

سواليه كه هميشه عمر بدنبال يافتن پاسخي براش بودم...

ولي مثل هميشه افسوس و بي نهايت افسوس...

 

 




موضوعات مرتبط: نواي عشق ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, | 7:24 PM | نویسنده : شهريار.ب |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.